"امر کن، اطاعت میکنم" داستانیست در مجموعه داستان کوتاهی از موراویا به نام "یک چیز به هر حال یک چیز است". مجموعهای شامل چهل و چهار داستان که شیوه روایت همهی آنها اول شخص است. در این داستانها موراویا به دنیای درون پا میگذارد و نگاهی درونی و عمیقی به انسان متوسط دارد. او نگاه خود را از دنیای بیرون به دنیای درونش میکشاند تا مفاهیمی به ظاهر ساده اما در بطن عمیق را تصویر کند.
نگهبان بانک بودم؛ وقتی کارمندان را پاکسازی می کردند، اخراج شدم. اولش نمی دانستم چه کار کنم. عادت کرده بودم از هر طرف امر و نهی بشنوم: زنگ می زدند، چراغ قرمز و سبز روی جعبهٔ زنگ اخبار روشن و خاموش می شد، خردهفرمایشهای مشتریها بود و کارهایی که باید برایشان انجام میدادم؛ اما حالا دیگر از هیچ کدام از اینها خبری نبود. روی کاناپهٔ سالن پذیرایی پاهایم را جمع میکردم، دست به سینه مینشستم و به نقطه ای خیره میماندم. سوءتفاهم نشود؛ به خاطر از کار بیکار شدنم نبود که عاطل و باطل مانده بودم بلکه به این خاطر بود که دیگر کسی، برای انجام هیچ کاری، به من امر و نهی نمیکرد. شاید کسی فرقش را احساسی نکند؛ اما فرق داشت، آن هم چه جور! دست کم برای من که این طور بود. توضیح میدهم. بعد از چند روزی که دنبال کار گشتم و نتیجهای نگرفتم، یک روز صبح زیر پتو بودم و میخواستم خودم را به خواب بزنم که صدای زنم مرا از جا پراند. صدا با لحنی عصبانی میگفت: «هیچ معلومه این موقع روز، اونجا، زیر پتو چه غلطی میکنی؟ خجالت نمیکشی؟ زود باش بلند شو، سر و صورتت رو بشور و تا من آرایش می کنم، دست کم به یه دردی بخور و صبحانه رو حاضر کن.»
کلماتی بودند به ظاهر پیش پا افتاده و بی معنا؛ اما تأثیر خارق العاده ای بر روی من، که زیر پتو مچاله شده بودم، گذاشتند. با خودم فکر کردم: «بلند شو، لباس بپوش، به درد بخور، صبحانه رو حاضر کن... اینا دستورن، دستورای درست و حسابی. هیچ دست کمی هم از دستورات واضح و بی چون و چرایی که توی بانک به من می دادن ندارن. ایسنا دستورن» و میشود گفت که همزمان با آن دستورها، چیزی شبیه به یک محرک از مغز من به راه افتاد و به پاهایم رسید: پتو را کنار زدم، از تخت پایین آمدم، به طرف حمام رفتم. در را باز کردم، شیر دوش را پیچاندم... و خلاصه، دستورات را اجرا کردم. بعد، همین طور که مشغول کار بودم، متوجه شدم که در پس آن دستورهای ساده، دستورهای دیگری، چطور بگویم، دستورهای درجه دوم و درجه سومی هم وجود داشتند. مثلاً این جملهٔ کوتاه را در نظر بگیریم: صبحانه را حاضر کن. این جمله میخواست بگوید: ۱- به آشپزخانه برو ۲- اجاق گاز را روشن کن ۳- قهوه و آب را داخل قه ه جوش بریز ۴- نان را ببر ۵ -توری را روی آتش بگذار و تکه های نان را روی آن قرار بده ۶- سینی را آماده کن؛ فنجان، ظرف شکر و کره را در سینی بگذار ۷- قهوه جوش و نان تست را داخل سینی بگذار ۸- سینی را به اتاق ببر و روی تخت بگذار، ملاحظه میکنید که چقدر کار روی سرم ریخته بود و اگر زود نمیجنبیدم و دستورهای زنم را درست نمیفهمیدم، انجامشان خیلی سخت میشد. از طرف دیگر، همراه با این دستورات درجه دو، همان طور که قبلاً هم گفتم، دستورهای درجه سهٔ دیگری هم میآمد. مثلاً، گذاشتن کره در سینی، به معنای برداشتن کره از یخچال بود و باز کردنش از کاغذی که دورش پیچیده شده بود، بریدنش با چاقو، گذاشتن تکه های کره در یک نعلبکی و... همهٔ اینها چه معنایی داشت؟
اینکه بعد از اخراجم از بانک و روزها بیکاری، آرام آرام متوجه می شدم که دوباره موجودیتی پیدا کردهام و یا به عبارت دیگر به درد میخورم. آن موقع کارمند بودم؛ حـالا دوباره داشتم کارمند میشدم چون، البته میبخشید که با کلمات بازی میکنم، داشتم کار انجام میدادم.
زنم تندنویس بود و هر روز به اداره میرفت. آن روز صبح، دیگر امر و نهی نکرد. فقط از در که بیرون میرفت داد زد: «دیگه سفارش نکنم، تلفنها رو جواب بده و اسمها رو یادداشت کن.»
همین کافی بود: در پذیرایی، روی کاناپه نشستم و منتظر ماندم. منتظر چه بودم؟ منتظر تلفنهایی که زنم گفته بود. به لطف و مرحمت آن تلفنها، میتوانستم در دو ساعت سستی و رخوت، بیست، چهل، شصست ثانیه موجودیت داشته باشم، یعنی که به درد کاری بخورم؛ و برای من همین هم خودش خیلی بود. تازه، اگر تعداد تلفنها بیشتر از یکی میشد موجودیتم حال و هوایی منظم و سیستماتیک به خود میگرفت. درگیر و دار همین افکار، سرم را بالا گرفتم و در برابرم، جلو پنجره، روی میزی کوچک، ماشین تحریر را دیدم. هر شب زنم برای انجام کارهای اضافی از آن استفاده میکرد. به شاسی های ماشین تحریر نگاه کردم؛ پر از حرف بود. اما در آن لحظه، خاموش و بی حرکت مانده بود: یک جور حس همدردی به من دست داد: من هم مثل آن ماشین تحریر بودم: وقتی زنم نبود، بلااستفاده میماندم و وقتی بود، فعال می شدم. با خودم گفتم ما یک جورهایی خواهر و برادریم اما ماشین تحریر حتی از من هم انسانتر بود چون دست کم، برای خودش صدای تند و تیز و پر طنینی داشت، در حالی که من همیشه ساکت بودم.
باری، آن روز، نه تنها تلفن بارها زنگ خورد بلکه من هم به این نتیجه رسیدم که عملاً می توان در هر لحظه دستوری دریافت کرد: فقط کمی دقت لازم بود. زنگ در نواخته میشد: دستور این بود که بلند شوی، بروی در را باز کنی و ببینی چه کسی پشت در است. پایین، در حیاط خانه، دو زن داد و فریاد میکردند و سروصدا راه انداخته بودند: این هم دستوری بود برای اینکه سرت را از پنجره بیرون ببری و ببینی جریان از چه قرار است. در آشپزخانه، شیر چکه می کرد؛ دستور، بلند شدن و سفت کردن شیر آب بود و... من به همین هم قانع بودم. اما انسان نمیتواند تنها با سفت کردن شیر آبی که خوب بسته نشده، موجودیت پیدا کند. چیزی مهمتر، منظمتر و متناوبتر از آن لازم است. مثلاً صد تا شیر آب که به فاصلهٔ ده دقیقه از هم، باید سفتشان کنی. به هر حال، باز هم بدک نبود، هرچه باشد بهتر از وضعیت ماشین تحریر بود که همانطور ساکت و صامت سر جایش مانده بود و تا برگشتن زنم به خانه باید همانطور باقی میماند. انگار زنم بو برده بود که جای رییس بانک را در زندگی من گرفته. به همین خاطر از آن روز به بعد، از هر طرف، ریز و درشت، دستور بود که می داد: «تو به هیچ دردی نمیخوری! ذاتاً بیکارهای! من نباشم از گشنگی میمیری! آخه به یه دردی بخور، پاشو همه جا رو تمیز کن. لباس ها رو بشور پیرهن ها رو اتو کن. برو خرید کن. غذا بپز، خونه رو مرتب کن...» او کارگر خانه را جواب کرده بود؛ حتماً پیش خودش فکر میکرد که با آن امر و نهیهایش، مرا به خاطر بی عرضگیام در پیدا کردن کار و پول در آوردن تنبیه میکند. اما نمیدانست که با این کارش در حق من لطف میکند. گفتم لطف؟ اما لطفی در کار نبود، او مرا به کار وا میداشت، یعنی به من موجودیت میبخشید. هر روز صبح دستورانی را که قبل از بیرون رفتنش از خانه به من می داد، مینوشتم؛ بعد، در طول روز، مثل یک ماشین همه را مو به مو اجرا میکردم. به ندرت پیش می آمد که دیگر کاری نداشته باشم و در همان لحظات متوجه میشدم که برای به کار افتادنم، بیشتر و بیشتر به زنم متکی میشوم: او و تنها او میتوانست پاها، بازوها، دستها و انگشتان مرا به حرکت وادارد و آن وقت بود که نسبت به او عشقی آمیخته با سپاس و اعتماد حس میکردم. شاید یک سالی با همین برنامه پیش رفتیم. بعد، از خیلی از نشانه ها فهمیدم که رابطهٔ کامل و کارساز ما دارد خراب میشود. رابطهٔ ما مثل مثالی که قبلاً زدم بود: رابطهٔ ماشین نویس و ماشین تحریر. اما حالا، هر روز بیشتر و بیشتر، به رابطهٔ میان آهن پاره و خود ماشین، تبدیل میشد. شاید زنم متوجه شده بود که با آن همه دستوری که به من میدهد مجازاتم نمی کند بلکه در واقع با این کار به موجودیتم کمک میکند؛ شاید هم کسی را پیدا کرده بود که بهتر از من دستوراتش را ثبت و اجرا میکرد. راستش، دیگر یادش نمی ماند که صبح ها قبل از خارج شدن از خانه بگوید من چه کار کنم، منظورم این است که امر و نهیهای همیشگی اش را برای آن روز فراموش میکرد و غالباً اتفاق میافتاد که من بیحرکت و بیمصرف روی همان کاناپهٔ سالن پذیرایی پاهایم را جمع میکردم، دست به سینه مینشستم و به نقطه ای خیره میماندم. یک آدم کوکی درست و حسابی، با کلیدی در پشت و فنری در سینه. شتابی تحقیرکننده زنم را به حرکت وادار می کرد: بی هیچ حرفی لباس میپوشید، برای خودش قهوه آماده میکرد و بدون آنکه حتی از من خداحافظی کند، از خانه خارج میشد. تمام روز را بیرون میماند، گاهی حتی شب ها هم به خانه نمیآمد. در ضمن دیگر زنگ تلفنی هم در کار نبود، کسی در خانه را به صدا در نمی آورد؛ به من نمیگفت خانه را تمیز کنم و من هم چون شک داشتم که آیا باید این کار را انجام دهم یا نه، کاری انجام نمیدادم. تنها دستوری که دریافت میکردم، تحریکات ناخواستهٔ معده ام بود که آن هم به ندرت پیش میآمد؛ من هم برای رفع گرسنگی به خوردن کنسرو اکتفا میکردم. از این رو، خانه هر روز بیش از پیش محلی متروک و دلگیر میشد: کف خانه چرک و کدر شده بود، اسباب و اثاثیه به هم ریخته بود، بشقابها و لیوانهای کثیف در آشپزخانه تلنبار شده، کاغذ پارهها در گوشه و کنار پخش شده، لباس ها روی صندلیها مانده و تخت ها نامرتب بودند. بی تردید زنم متوجه همهٔ اینها میشد اما شاید پیش خودش اصلاً متأسف نبود: شاید هم میخواست که این وضعیت مأیوس کننده خود به خود دستوری شود برای من، دستوری که من قادر به درک آن نبودم. یکشنبهها چند ساعتی را خانه میماند؛ آن وقت، خودش دو اتاق آپارتمانمان را خیلی سرسری تمیز میکرد. یکی از آن صبحها، بیدار که شدم، او را دیدم که لباس پوشیده و آمادهٔ رفتن است و خیلی بی سر و صدا دارد چمدانی که روی تخت است را پر می کند. مدتی طولانی او را که میان کمد و چمدان در رفت و آمد بود ورانداز کردم؛ سرانجام آن آمد و شد او برای من حکم دستوری را پیدا کرد، دستور دردناک و تلخ بازخواست از او و سر در آوردن از کارش. چیزی در درونم از جا کنده شد، زبانم به حرکت در آمد و دهانم گفت: «چی کار میکنی؟» برگشت نگاهم کرد، بعد آمد و لبهٔ تخت نشست و به من گفت: «تولیو لحظهٔ جدایی ما رسیده. از هر راهی وارد شدم تا تو رو متوجهت کنم، امّا تو خودتو به اون راه میزدی. واسه همین مجبورم خودم بهت بگم، ازدواج ما به نقطهٔ پایان رسیده. مردی رو پیدا کردم که دوستم داره و منم دوستش دارم. دو ماهه که عملاً با اون زندگی میکنم؛ اینجا موندنم دیگه ممکن نیست. تو هنوز اینو نفهمیدی اما توی این خونه، غیر از همین چند تیکه لباس و ماشین تحریر، دیگه چیزی که مال من باشه وجود نداره. حالا مثه همیشه سر به راه و به درد بخور باش. مردی که قراره باهاش زندگی کنم توی خیابان منتظرمه. خواهش میکنم ماشین تحریر رو بردار، اونو ببر پایین و توی ماشین بذار چیز دیگه ای ازت نمیخوام.» دردی وحشتناک وجودم را فرا گرفت؛ با خودم فکر کردم که دردی چنین سخت نمیتواند به یک دستور تبدیل نشود. گفتم: «اما من نمیتونم بدون تو زندگی کنم.» حقیقت هم همین بود: نمیتوانستم بدون دستور گرفتن از او موجودیت داشته باشم. اما او حرفهای مرا آن طور که خودش میخواست تفسیر کرد: «اما متأسفانه من به راحتی میتونم بدون تو زندگی کنم. درسته که تو به درد بخوری اما توی یه رابطهٔ زناشویی تنها به درد خوردن که کافی نیست. باید واسه هم لازم باشیم. من دیگه لازمت ندارم. میتونم تو رو با یه جاروبرقی یا با یه ماشین لباسشویی یا با یه منشی تلفنی عوض کنم.» باز هم تحت تأثیر همان درد، گفتم: «اما من نمیذارم ترکم کنی.» با قاطعیت جواب داد: «بچه نشو، لباس بپوش، ماشین تحریر رو بردار، اونو پایین ببر و توی ماشین بذار، چمدون رو خودم میارم.» برای اولین بار از زمانی که با هم بودیم، خود را در برابر دو دستور یافتم که به نوعی ضد و نقیض بودند: از یک طرف درد به من فرمان میداد تا جلو رفتنش را بگیرم، از طرف دیگر او بود که به من دستور میداد تا ماشین تحریر را پایین ببرم. همان طور که طبق دستور زنم لباس می پوشیدم، فکرم متوجه کاری بود که باید انجام میدادم. زنم همچنان در آمد و رفت بود سرانجام چمدان را بست و به آینه نزدیک شد؛ پشتش به من بود. آن وقت بود که محرک، کار خودش را کرد؛ رویش پریدم و فریاد زدم: «تو نباید ترکم کنی» و گلویش را فشردم. همه چیز، دقیق، آسان و به طور خودکار اتفاق افتاد. وقتی حس کردم سنگین شده و دارد میافتد، او را تا تخت کشاندم و دراز به دراز خواباندمش. برای انجام دستور بعدی داشت دیرم میشد. روکش ماشین تحریر را کشیدم و از آپارتمان خارج شدم. با آسانسور تا طبقهٔ همکف رفتم. ماشین آنجا بود، جلو در ساختمان؛ شیشهٔ ماشین برق میزد، نتوانستم راننده را ببینم. ماشین را دور زدم، در صندوق عقب را باز کردم و ماشین تحریر را داخل آن گذاشتم. بعد برگشتم بالا، به آپارتمان و روی کاناپهٔ سالن پذیرایی پاهایم را جمع کردم، دست به سینه نشستم و در انتظار دستورات بعدی ، به نقطه ای خیره ماندم.
منبع: یک چیز به هر حال یک چیز است (بیست داستان کوتاه) اثر آلرتو موراویا - ناشر: کتاب خورشید
مترجم: اعظم رسولی