"راز" داستان کوتاهیست از مجموعه داستانهای کوتاه علمی-تخیلی آرتور سی.کلارک که یکی از معروفترین و چیرهدستترین نویسندگان این ژانر محسوب میشود.
هنری کوپر پس از دو سال زندگی در کره ماه، متوجه شد یک جای کار میلنگد. ابتدا فقط بد گمانی مبهمی بود، از آن نوع بد گمانیهایی که گزارشگری علمی و منطقی، هرگز آن را جدی نمیگیرد. با این همه او به درخواست ادارهٔ فضایی ملل متحد (یو.ان.اس.آ.) به اینجا آمده بود. یو.ان.اس.آ. در روابط عمومی (بویژه قبل از تصویب بودجه ، وقتی دنیای لبریز از انسانها تشنهٔ ایجاد راهها، مدرسه ها و مزرعه های دریایی بیشتر بود و از بابت میلیاردها انسانی که به فضا روانه میشدند ، شکوه می کرد) بسیار زیرک و باهوش بود.
بدین ترتیب او برای بار دوم به کره ماه سفر کرده بود و روزانه دو هزار کلمه خبر به کره زمین می فرستاد. گرچه زندگی در ماه تازگی خود را از دست داده بود، اینجا در دنیایی به بزرگی قارهٔ آفریقا - با وجود تهیهٔ نقشه کامل آن هنوز هم شگفتیهایی وجود داشت که تقریباً به طور کامل نامکشوف مانده بود. در فاصله اندکی از گنبدهای تأمین فشار، آزمایشگاهها و فرودگاههای فضایی، سرزمین بی سکنهای دهان گشوده بود که تا قرنهای آینده انسان را به مبارزه میطلبید.
البته بخشهایی از کره ماه تقریبا بخوبی شناسایی شده بود. چه کسی در کره ماه بود که ستون فلزی و درخشان واقع در هاری ایمبریوم را ندیده باشد. ستون یاد بودی که به سه زبان رسمی کرهٔ زمین روی آن نوشته شده بود:
در این محل
در ساعت UT ۲۰۰۱
در سیزدهم سپتامبر سال
۱۹۵۹ نخستین شی دست ساز بشر به دنیای دیگری رسید.
کوپر از گورلونیک ۲ و قبر مردانی که پس از آن به کره ماه آمده بودند، دیدن کرده بود. اما اینها دیگر چون کریستف کلمب و برادران رایت به گذشته، به تاریخ پیوسته بودند. اکنون آنچه برای او اهمیت داشت آینده بود. وقتی او در فرودگاه فضایی ارشمیدس پیاده شده بود، رئیس اداره آشکارا از دیدن او اظهار شادی کرده بود و علاقه شخصی خود را به سفر او ابراز داشته بود. ترتیب وسایل حمل و نقل، وسایل آسایش و راهنمای رسمی در اختیارش گذارده شده بود. او می توانست هر جا که می خواهد برود و هر چه که می خواهد بپرسد. یو.ان.اس.آ. به وی کاملا اعتماد داشت؛ چرا که گزارشهایش همیشه دقیق و برخورد هایش همیشه دوستانه بود. با این همه سفر او بی نتیجه مانده بود؛ کوپر نمی دانست چرا، اما تصمیم داشت علت آن را بیابد. او خودش را به تلفن رساند و گفت: «اوپراتور؟ لطفاً ادارهٔ پلیس را بدهید. می خواهم با بازرس کل صحبت کنم.»
از قرار معلوم چاند را کومار اسومی، یونیفورم هم داشت اما کوپر هرگز او را در آن لباس ندیده بود. آنها، طبق قرار، در مقابل در ورودی پارک کوچکی که موجب شادی و غرور رئیس شهر افلاطون بود، یکدیگر را ملاقات کردند. در این هنگام از صبح «روز» بیست و چهار ساعته و رسمی، پارک تقریباً خالی بود و آنها می توانستند بدون مزاحم با هم حرف بزنند. آن دو همچنان که در طول کوره راه سنگفرش قدم میزدند، درباره گذشتهها، دوستان مشترک دانشکده و آخرین تحولات در سیاستهای بین سیارهای با هم گپ زدند.
کوپر گفت: «چاندرا، تو از هر چه در کره ماه می گذرد با خبری و میدانی که من برای یو.ان.اس.آ. گزارشهایی تهیه می کنم. امیدوار بودم پس از بازگشت به کره زمین با آنها کتابهایی روبه راه کنم. اما نمی دانم چرا مردم می کوشند چیزهایی را از من پنهان کنند؟
غیر ممکن بود چاندرا شتابزده پاسخ بدهد. او معمولاً پیش از جواب کمی تامل میکرد و بعد کلمات اندکی که به زبان می آورد از اطراف دستهٔ کنده کاری شدهٔ پیپ باواریاییاش خارج میشد.
سرانجام چاندرا پرسید: «کدام مردم؟»
- واقعا نمی دانی؟
بازرس کل سرش را تکان داد و گفت: «ابداً».
کوپر می دانست که او حقیقت را می گوید. چاندرا ممکن بود سکوت کند اما ممکن نبود دروغ بگوید.
-می ترسیدم همین را بگویی. خوب اگر تو هم چیزی بیشتر از این نمیدانی، تنها نشانهای را که متوجه شدهام - و باعث وحشتم شده است - برایت میگویم. مرکز تحقیقات پزشکی روی خوشی به من نشان نمیدهد.
چاندرا در حالی که پیپش را از دهانش برمیداشت و مستقیم به آن نگاه می کرد، گفت: « هوم».
- فقط همین ؟
- خوب تو چیزی به من نگفتی که به دردم بخورد. یادت باشد من یک پلیسمِ، من تخیل روزنامه نگارانه و روشن تو را ندارم. تمام آنچه می توانم برایت بگویم این است که در مرکز تحقیقات پزشکی هر چه جلوتر میروم فضای سردتری را احساس میکنم. دفعهٔ پیش که اینجا بودم همه رفتاری دوستانه داشتند و مطالب جالبی در اختیارم گذاشتند. اما حالا، حتی مدیر مرکز تحقیقات پزشکی را هم نمیتوانم ببینم. یا همیشه سرش شلوغ است یا به سوی دیگر ماه رفته است. راستی او چطور آدمی است؟
- دکتر هستینگز؟ آدمی جوشی اما بسیار شایسته است؛ گرچه کار کردن با او چندان ساده هم نیست.
- چه چیزی را سعی می کند مخفی کند ؟
- چون تو را می شناسم مطمئنم که نظریه های جالبی داری
. - آه، من به مواد مخدر، کلاهبرداری و ساخت و پاختهای سیاسی فکر کردم، اما امروزه اینها بیمعنی است. بنابراین آنچه باقی می ماند مرا به وحشت می اندازد.
ابروهای چاند را حالت علامت سؤالی ساکت به خود گرفت. کوپر بی پرده گفت: « طاعون بین سیارهای»
- فکر می کردم این غیرممکن است.
- بله، خود من هم در دفاع از اینکه اشکال حیات در سیارات دیگر چنان ساختمان شیمیایی غریبی دارد که نمیتواند بر ما تأثیر بگذارد و اینکه میلیونها سال طول می کشد تا تمام میکروبها و حشرات ریز خودمان به بدنمان عادت کنند، مقالاتی نوشته ام. اما خودم هم همیشه در شگفت بودم که چنین چیزی صحت داشته باشد. فرض کنید سفینه ای، فرضاً با چیزی واقعاً خطرناک، از کرهٔ مریخ برگشته است و دکترها نمیتوانند از پس آن بر بیایند.
سکوتی طولانی برقرار شد. سپس چاندرا گفت: «تحقیق می کنم. من هم از چنین چیزی خوشم نمیآید، چون از موردی با خبرم که احتمالاً تو چیزی از آن نمیدانی. ماه گذشته از بخش پزشکی سه مورد فروپاشیدگی روانی گزارش شد؛ چیزی که بسیار غیرعادی است!»
آن گاه ابتدا به ساعتش و بعد به آسمان کاذبی که به نظر بسیار دور اما در واقع فقط شصت متری بالای سرشان بود، نگاه کرد.
- بهتر است بر گردیم. تا ریزش رگبار صبحگاهی پنج دقیقه بیشتر نمانده است.
دو هفته بعد درست در نیمهٔ شب - نیمه شب واقعی کرهٔ ماه - تلفن زنگ زد. - هنری؟ چاندرا هستم. می توانی تا نیم ساعت دیگر خودت را به اتاقک شمارهٔ پنج تخلیه هوا برسانی؟ خوبه، می بینمت.
کوپر منظور او را فهمید. اتاقک شماره پنج تخلیه هوا یعنی اینکه قرار بود از گنبد خارج شوند. چاندرا سرنخی به دست آورده بود. تراکتور از جادهای که بزحمت توی سنگ خارا و خاکستر کشیده بودند، از شهر دور میشد و آن دو به دلیل حضور رانندهٔ پلیس ساکت نشسته بودند. پایین، در سمت جنوب قرص کرهٔ زمین که تقریباً کامل بود، نور آبی و سبز روشنی بر چشم انداز دوزخی مقابل آنها میپاشید. کوپر به خودش گفت هر چه آدم تلاش کند باز هم مشکل است بتواند ماه را به نظر زیبا تصور کند. با این همه، طبیعت از بزرگترین رازهایش بخوبی نگهبانی میکند: برای کشف این رازها انسان باید به چنین اماکنی می آمد.
گنبدهای متعدد شهر پشت کمان تند افق فرو رفت. آن گاه تراکتور از جادهٔ اصلی خارج شد و راه باریکی را که بزحمت قابل رؤیت بود، در پیش گرفت. ده دقیقه بعد کوپر نیم کره ای براق و تنها را که بر لبهٔ صخره ای قرار داشت ، دید. وسیلهٔ نقلیهٔ دیگری با علامت صلیب سرخ کنار در ورودی پارک شده بود. ظاهراً آنها تنها بازدید کنندگان آنجا نبودند. آنها برای هیچ ورود آنها برای هیچکس غیر منتظره نبود. همین که به سوی گنبد بالا رفتند، لولهٔ قابل انعطاف متصل به اتاقک تخلیه هوا به سمت آنها خزید و بدنهٔ تراکتور را به داخل خود کشید. در حالی که فشار داخل و خارج متعادل می شد صدای هیس هیس آرامی به گوش میرسید. پس از آن کوپر به دنبال چاندرا وارد ساختمان شد.
متصدی اتاقک تخلیه هوا آنها را از درون راهروهای مدور و حلزونی شکل به سوی مرکز گنبد راهنمایی کرد. آنها گاهی آزمایشگاهها، وسال علمی و کامپیوتر هایی که منظم چیده شده بودند و به دلیل تعطیلی روز یکشنبه کسی با آنها کار نمیکرد، نگاه میکردند.
وقتی راهنما آنها را به داخل تالار گرد و بزرگی هدایت کرد و در را به آرامی پشت سر آنها بست، کوپر با خودش گفت باید به مرکز ساختمان رسیده باشند. تالار به باغ وحشی کوچک شباهت داشت. اطراف آنها قفسها و محفظههایی شیشه ای با انواع جانوران و گیاهان کرهٔ زمین، دیده میشد. در مرکز تالار مردی کوتاه قد و سفید مو، با ظاهری بسیار خسته و افسرده ایستاده بود.
کوماراسومی گفت: «دکتر هستینگر، ابشان آقای کوپر هستند» بازرس کل به سمت همراهش برگشت و بعد افزود: « من دکتر را متقاعد کردهام که تنها یک راه برای ساکت کردن شما وجود دارد و آن هم این است که همه چیز را برابت تعریف کند.»
هستینگز گفت: «راستش را بخواهید مطمئن نیستم بتوانم چیز بیشتری بگویم.» او صدایش را که میلرزید بسختی کنترل میکرد. کوپر با خودش فکر کرد عجب! باز هم یک مورد دیگر از فروپاشیدگی روانی .
دانشمند برای تشریفاتی مثل فشردن دستها وقت را تلف نکرد. او به یکی از قفسها نزدیک شد، چیزی شبیه بستهای از پشم و مو از درون آن بیرون کشید و آن را به طرف کوپر دراز کرد.
- می دانی این چیه ؟
- البته. نوعی موش و معروفترین حانور آزمایشگاهی.
هستینگز گفت: «بله. یکی از موشهای معمولی آزمایشگاه. منتهی این یکی هم مثل بقیه موشهای این قفس پنج ساله است.
۔ خوب؟ چه چیز این مطلب عجیب است؟
اوه، هیچ چیز، هیچ چیز، ابداً ... جز اینکه این موشهای آزمایشگاهی در زمین دو سال بیشتر زندگی نمیکنند. و ما توی این آزمایشگاه موشهایی داریم که ده سال از عمرشان می گذرد.
لحظه ای هیچ یک از آن سه نفر چیزی نگفت. با این حال سکوت نیز بر تالار حاکم نبود. تالار سرشار از صدای خش خش و سُر خوردن و پنجه کشیدن ضعیف و ناله و فریاد حیوانات کوچک آزمایشگاهی بود. آن گاه کوپر زیر لب زمزمه کرد، «خدای من، شما راز طول عمررا کشف کرده اید ؟»
هستنینگز گفت: «نه، این راز را کشف نکرده ایم، کره ماه آن را به ما داده است... اگر کمی جلوتر از نوک دماغمان را میدیدیم باید انتظار آن را هم می کشیدیم.»
به نظر می رسید او دوباره به هیجانهایش تسلط یافته است. گویی او دوباره فقط یک دانشمند بود، دانشمندی که بدون اعتنا به گرفتاریهای ناشی از آنچه کشف کرده بود، شیفته و مفتون کشف خود بود.
دکتر هستینگز گفت: «وقتی روی کره زمین زندگی میکنیم در تمام مدت در حال کشمکش با قوهٔ جاذبه آن هستیم. این مبارزه عضلات ما را فرسوده میکند و معده هایمان را از شکل میاندازد. قلب، در طول هفتاد سال، چندین تن خون را باید درون کیلومترها رگ به حرکت در آورد. و همهٔ اینها، تمام این تلاشها اینجا روی کرهٔ ماه، جایی که وزن یک انسان ۸۱ کیلویی، ۱۳ کیلوگرم است، به یک ششم تقلیل مییابد.»
کوپر آهسته گفت: «که این طور. ده سال برای یک موش. برای انسان چند سال؟»
هستینگز جواب داد:« این قانون ساده ای نیست؛ به اندازه و نوع جانور هم بستگی دارد. و تا یک ماه پیش اصلا مطمئن نبودم. اما اکنون دیگر کاملاً اطمینان یافته ام که: «روی کره ماه طول عمر انسان حداقل دویست سال خواهد بود.»
- و شما هم سعی کرده اید آن را مخفی کنید!
- ای ابله! نمی فهمی چرا؟
چاند را به آرامی گفت: « خونسرد باشید دکتر ، خونسرد باشید». هستینگز با تلاشی آشکار و با اراده دوباره بر خود مسلط شد. این بار با چنان خونسردی و آرامش شروع به صحبت کرد که گویی کلمه هایش چون پتک بر مغز کوپر فرود می آمد.
او در حالی که به سقف، و به سوی کره زمین غیر قابل رؤیت - که هیچ یک از افراد ساکن ماه نمیتوانست حضور آن را فراموش کند - اشاره میکرد گفت:«به آنهایی که آن بالا هستند فکر کن، شش میلیارد نفر از آنها قارهها را به حد اشباع پر کردهاند - و اکنون دارند، بستر دریاها را هم اشغال میکنند.»
او به زیر پاهایش اشاره کرد و ادامه داد: « - و اینجا، در کره ماه تنها یکصد هزار نفر از ما، در جهانی کم و بیش خالی ساکن شدهایم. جهانی که در آن صرفاً به معجزات تکنولوژی و مهندسی نیازمندیم و انسانی با ضریب هوشی صد و پنجاه، قادر به یافتن کار در آن نیست. اکنون دریافته ایم که میتوانیم دویست سال زندگی کنیم. تصور کنید آنها چه واکنشی در برابر این خبر از خود نشان میدهند! حالا دیگر این مشکل شماست جناب روزنامه نگار؛ شما در پی آن بودید و سرانجام به آن رسیدید.
حالا لطفاً به من بگویید - واقعاً دلم میخواهد بدانم – چطور میخواهید این خبر را به آنها بدهید؟
دکتر همچنان انتظار میکشید، کوپر دهانش را باز کرد و بعد بیآنکه قادر به گفتن کلمه ای باشد، دوباره آن را بست.
در گوشهٔ تالار نوزاد میمونی گریه سر داد.
منبع: داستانهای کوتاه علمی-تخیلی نوشتهی آرتور سی.کلارک منتشر شده در مجلهی دانشمند در سالهای ۱۳۷۱- ۱۳۷۲ و ۱۳۷۲
مترجم: حسین ابراهیمی